که رساند آن نگارم به خون دیده عرض حالی
که خراج دل بدادم دگر از برم چه خواهی
بر این تن ضعیفم خدنگ هجر بنشست
سپر از میان فکندم به وفات من کی آیی
آن جوی که کِشته ام را سبب بقا از آن بود
سیلاب شد از سرشکم به نجات این غریق نایی
درخت ناتوان جسمم دیریست خمیده در گذارت
تا کی آفتاب چشمت برساندش شعاعی
دل دردمندم ای جان مرهمی نه از وصالت
این فتاده فراقت نیست بضاعتش جز آهی
اگرت مجال بودی قدمی بنه به کویت
که نسیم خاک آن کوی برساندم حیاتی
جهدها من بکردم که رسم به بارگاهت
همه راه بسته دیدم و نبود کوره راهی
هلال آن کمندت کی از پس ابر برون بیاید
که زظلمت غیابت نبرد راه هیچ سواری
دگرم نمانده امید که جان برم ز دستت
مگر نوازی از لطف سعید را به نگاهی
سه شنبه، پنجم شهریورماه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت
Tuesday, August 26, 2008
بسم رب کل جمیل
Posted by Social Passion at 9:28 PM
Subscribe to:
Posts (Atom)