Tuesday, August 26, 2008

بسم رب کل جمیل


که رساند آن نگارم به خون دیده عرض حالی
که خراج دل بدادم دگر از برم چه خواهی

بر این تن ضعیفم خدنگ هجر بنشست
سپر از میان فکندم به وفات من کی آیی

آن جوی که کِشته ام را سبب بقا از آن بود
سیلاب شد از سرشکم به نجات این غریق نایی

درخت ناتوان جسمم دیریست خمیده در گذارت
تا کی آفتاب چشمت برساندش شعاعی

دل دردمندم ای جان مرهمی نه از وصالت
این فتاده فراقت نیست بضاعتش جز آهی

اگرت مجال بودی قدمی بنه به کویت
که نسیم خاک آن کوی برساندم حیاتی

جهدها من بکردم که رسم به بارگاهت
همه راه بسته دیدم و نبود کوره راهی

هلال آن کمندت کی از پس ابر برون بیاید
که زظلمت غیابت نبرد راه هیچ سواری

دگرم نمانده امید که جان برم ز دستت
مگر نوازی از لطف سعید را به نگاهی


سه شنبه، پنجم شهریورماه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت

Read More...