Saturday, October 25, 2008

میعاد

برخیز،
قدم در راه نه،
به میعاد خوانده شدی.

پای لرزان مکن از تاریکی،
چشمان کم فروغت به ظلمت این شب تار خو کرده است،
خورشید نگاهش دیربازیست که از چشمانت رو گرفته است.

تمنای لبت را جوابی نیست،
تشنگیت را در خواهش چشمانت نهادی و
سر نیاز بر آستانش گذاردی.
به امید باران نگاهش آتش شوق در دل افروختی،
ذره ذره جان را در آن گداختی و سوختی.
کور سوی چشمانت از شرر تکه جانیست
که هنوز در شوق سوختن است.

در نشیب این سنگلاخ،
پای کشان،
سو سوی آخرین ستاره شب را
که دگر برایت نمی سوزد دنبال کن.

به درگاه آمده ای،
حاجت به در کوفتنت نیست،
شانه های شکسته از بار فراقت با این در آشناست،
زلال آخرین قطره اشکت زمزمه گر اسم شب است.

در پس در،
نگار به انتظار خسته ات،
در کمین است
که به قتلت برهاند.


شنبه، چهارم آبان ماه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت