Monday, December 15, 2008

کوی سلیمان

شرح تطاولت را چون بر زبان برانم
کز شرم روی خوبت فارغ ز ملک جانم

صد دفترم نشاید تحریر این غم هجر
بل خود ز یک جفایت منظومه ای توانم

در حیرتم که چون گشت خونخوار عالم آن مَه
من زان دو چشم جادو جز مرحمت ندانم

شاهین خوش خرامم شد صید آن کمندت
اکنون به بوی بسمل به دام تو روانم

دیگر نشان نماندست زان خاتم سلیمان
در دولت تو ای جان مسکین بی نشانم

دست تظلم آرد هرکس جفا بدیدست
بر من شَرَنگ جورت چون شَهد بر زبانم

دیگر مجو سراغم کآخر مرا نماندست
خوشتر ز خاک کویت مأوایی و مکانم

جان سعید دیریست معتکف غمت شد
شاید به این دعایش چشمی به تو رسانم

دوشنبه، بیست و پنجم آذر ماه یکهزار و سیصد و هشتاد و هفت